برای عسلامون

اولین عید نامزدیمون

سلام عسلای مامان و بابا. عیدتون مبارک باشههه. می دونین امروز اولین عید بعد از نامزدی من و باباییه  قشنگترین بهار زندگی عمرمون و بعدش دیگه با اومدن شما چی می شههه   دیشب چهارشنبه سوری هم بود خونه مامان و بابایِ بابا حامد دعوت بودیم دستشون درد نکنه خیلیم زحمت کشیده بودن.. وقت نشد براتون بنویسم شنبه هم عروسی عمو حمیدتون بود جاتون خیلی خالی بود در کنار بابایی خیلی بهم خوش می گذشت..   امیدوارم امسال سال خیلی خوبی برامون باشه. آرزوهای من و بابایی برای امسال مهم تر از همه سلامتی و روزای خوب برای خونواده هامونه و اینکه انشالله برای دکتری قبول شیم، بعدش باهم عروسی کنیم و دیگه اینکه موضوع استخدام من هم درست شه و انشاالله خدا یا...
5 ارديبهشت 1392

حرفای بابایی

مامانتون چند وقت پیش بهم گفت که براتون بنویسم ولی من هر وقت خوشحالمو مشکلی ندارم عادت ندارم چیزی بنویسم. حالا که یه کم حالم گرفتست براتون مینویسم. امشب خونه مامان اینا بودم. بیشتر از همیشه خوش گذشت. فقط یه مشکلی هست، که مامانتون خودش میدونه، که از فکرم بیرون نمیره. داشتم با هوای عید و خیال اینکه ایندفه مشکلی نداریم و خوش میگذره، حال میکردم که این مشکل لعنتی پیش اومدو زد تو ذوقم. غیر از اون مشکل، از اینکه باید همش خجالت بکشم بخاطر اوضاع مالی و شغلیم، ناراحتم. فکر آینده رو که اصلا نمیکنم. اگه فکرشو بکنم کلم صوت میکشه. اوضاع مملکت اصلا خوب نیست. خدا کنه امتحان دکترایی که همین هفته پیش منو مامان خانم دادیم قبول شیم، شاید یه کم اوضاعمون بهتر بشه....
5 ارديبهشت 1392

امشب باز بابایی داره میره

باز دوباره بعد از 2 هفته روزای خوب در کنار هم موقع رفتن رسید و بابا حامد وسایلش آماده کرده که باز بره که به کارا و پروژشون برسن. از امروز منو بابایی حدود 1 ماه فرصت داریم که برای دکتری بخونیم تو این 2 هفته که تنبلی کردیمو درس نخوندیم البته با وجود کارای دیگه واقعا نمی شد. حالا تو این مدت باقی مونده تمام سعیمونو می کنیم. دیروز روز خوبی بود. بابایی با عمو حمیدو خانمشو عمتون اومدن دنبال من باهم رفتیم بازارو بعدشم رفتیم خونه بابا حامد اینا. همه جمع بودن. جاتون خالی یه کله پاچه خوشمزه و درستو حسابی صرف کردیم. بعدم با بابایی تو یه شب بارونی و قشنگ و پراحساس منو رسوندن خونه. باز از اون موقع هایی بود که می باست خدافظی کنیم ولی خدا رو شکر این سری خیل...
5 ارديبهشت 1392

خاطرات

سلام به فرشته های دوست داشتنی مامان و بابا این  مطالب رو زمانی می نویسم که صبحی رفتم دانشگاه و به دلیل اینکه دانشگاه به بچه ها اطلاع نداده بود که ساعت کلاسشون عوض شده کلاسم تشکیل نشد. تو این فاصله تا کلاس بعدی من از دانشگاه خارج شدم تا زمان بگذره و چون بیرون کار خاصی نداشتم برگشتم دانشگاه و الان تو دفتر نشستم و اینا رو براتون می نویسم. این نیم ساعتی که قدم زنان بیرون رفتم برام جالب بود چون تمام خاطراتم از کودکی تا الان از ذهنم عبور می کرد. از خیابون که داشتم رد می شدم نگاهم به کوچه ای افتاد که دوران راهنمایی و دبیرستانم را در اون کوچه سپری کرده بودم. کوچه ای طولانی که چندین مدرسه در اون قرار داشت. اون موقع بچه ها سر صف صبحگاه بودن و...
5 ارديبهشت 1392

روزای خوب نامزدی

حامد: الان با مامان مینا نشستیم تو خونشون داریم براتون مینویسیم. بوی شام مادر بزرگ هم داره میاد. دو شب پشت سر هم میام اینجا مزاحم میشم. مادربزرگ اینا خیلی لطف دارن. وقتی شب میرم خونه شدید دلم برا مامان مینا تنگ میشه. امشبم حتما همینجوره با لباس آبی خوشکلش نشسته کنار من داره میخونه که چی مینویسم و میخنده. موش بخورتش. آخ مالون کند (اصطلاح شهرمون). کی فکرش میکرد یه روز با هم براتون بنویسیم. تازه امروز تو پارک دستمو گرفت. عاشق دستاشو خودشم . مینا: بابا حامد داره زیر چشمی نگا می کنه من  چی می نویسم. این مدت روزای خوبی باهم داشتیم عصری مامانی کلی خودش لوس کرد تا بابا اومد دنبالش باهم رفتیم بیرون. اولش رفتیم که بریم نمایشگاه کتاب  ا...
5 ارديبهشت 1392

تلخ و شیرین

سلام نی نیا دلم براتون بگه که بالاخره مامان و بابایی روز پنجشنبه 91/6/23 باهم دیگه نامزد شدن. روز قشنگ و به یاد موندنی بود خونواده بابایی خیلی زحمت کشیده بودن و لطف داشتن. روز بعدش هم عمو حمیدتون نامزد کردن. ولی متاسفانه بابابزرگ، یعنی بابای بابا حامد از دیشب حالشون خوب نیست امروزم بیمارستان بستری شدن. بابا بزرگ فوق العاده مهربون و دوست داشتنی و دلسوزی دارین. براشون دعا کنین که حالشون خوب شه. برا بابا حامد خیلی نگرانم خیلی جوش می زنه همش نگران بابابزرگه، نگرانه که باید بره تهران در حالیکه حال بابابزرگ خیلی خوب نیست، دست تنهاست، نمی دونم چی بگم فقط دعا کنین عزیزای دلم...  ...
5 ارديبهشت 1392

باز بابایی رفت :(

سلام عسلا. بالاخره تابستون تموم شد و بابایی شبی بلیط داشتن و رفتن تهران که به درسا و پروژشون برسن. هنوز که نرفته دلم برا بابا تنگ شده خیلی، حوصلمم سر رفته. چقدر سریع گذشت انگار همین دیروز بود که همش نگران بودیم که چی بشه و چه کار کنیم.. خوشبختانه تا اینجا همه چی به خیر گذشت خودمونم باور نمی کردیم.. دیشب بابایی خونه ما بودن. اولین بار بود که با آرامش کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تجربه خوب و جدیدی بود  الان نگرانی بابا بیشتر به خاطر بابابزرگ و خونوادشونه که انشالله مشکلی پیش نمیاد و با دعای شما قند عسلا حالشون خوب خوب می شه. دوستتون داریم زیاد؛ همون طور که من و بابا حامد همدیگه رو دوست داریم زیاد ...
5 ارديبهشت 1392

عجب روزی بووود!

عجب روزی بود امروز! آخه این همه استرس چه جوری می تونه یه جا جمع شه؟! روز خواستگاری بود امروز. مامانیا دیشب تا 3-4 بیدار بودم. صبحی هم  زود بیدار شدم رفتم دانشگاه برای دفاع دو نفر از همکلاسیا. وقتی رسیدم خونه، با کلی خستگی، من مونده بودم و کلی کار، با یه اعصاب خیلی لطیف!! و یه سر درد قشنگ با استرس فوق العاده! خلاصه با همه اینا عصر ساعت 5.5 بابایی با خونوادشون برای خواستگاری تشریف اوردن خونه ما. منم که هنوز کامل آماده نشده نبودم. دیگه خلاصه دلم براتون بگه که مراسم با کلی استرس تموم شد اما خدا رو شکر همه چی به خیر و خوبی گذشت... بابا حامد آقاتر و دوست داشتنی تر از همه روزا بودن. اینم عکس گلای قشنگی که زحمت کشیدن برام آوردن. بابا حامد ...
5 ارديبهشت 1392

بابا بزرگ

قبلن براتون مینوشتم که وقتی بعدن میخونین از وضعیت ما بدونین. الان اصلا برام مهم نیست که شما چی میخوایین بدونین. الان بابا بزرگتون تنها چیزیه که بهش فکر میکنم. قلبش مریضه. خیلی هم مریضه. هر روز هممون بغض داریم و حسرت میخوریم که چرا اینجور شد. همش میترسم که کوتاهی کرده باشیم. هیچکس نمیفهمه وقتی بابا یا هر عضو دیگه از خونواده ادم یه اتفاق بد براش میوفته چجوری تمام وجود آدم میشه التماس از خدا که زودتر خوب بشه، مگه اینکه قبلن براش اتفاق افتاده باشه. همه خاطرات بابام مدام میاد تو ذهنم. بابایی که پشتت بهش محکم بود و قوی ترین ادم تو دنیا بود برات الان مریضه. شکسته. ناامیده. جلو چشم ادم هی لاغرتر میشه و شکسته تر. همه یواشکی گریه میکنن که بقیه نفهمن و...
5 ارديبهشت 1392